در اتاقم را بستم. اخبار را روشن کردم تا پخش مستقیم حرفهای ترامپ را گوش کنم.
چهار جملهای که قرار بود از زبانش بزند بیرون، خلاصه سرنوشت سی سال آیندهی ما هشتاد میلیون نفر بود.
سرنوشتی که هیچ کنترلی روی آن نداریم. و این به خودی خود ترسناک است. وسط حرفهایش چیز سنگینی با شدت کوبیده شد به پنجرهی اتاقم.
دیدن چهرهی ترامپ، صدای مهیب پشت سرم و عکس موشکهای عملکرده و نکردهی شب قبل، فقط یک نتیجهی آنی داشت. اینکه جنگ شده و اولین خمپاره را زدهاند به پنجره اتاق من.
پشت سرم را نگاه کردم. خمپاره نبود. یک جوان نترس بود که از طبقهی یازدهم آویزان شده بود تا شیشهها را تمیز کند.
به نشانهی موفق باشید، به هم بیلاخ نشان دادیم و عکسش را گرفتم.
به همین سادگی.
چیزی که ساده نبود، عکسالعمل من در برابر صدا بود که باعث شد مثل فنر خودکار پرت بشوم آن طرف اتاق.
من از سال 1359 به این ور، از صدای بلند میترسم.
دقیقا از روزی که دزفول اولین موشک را خورد. چهار کوچه بالاتر از خانه پدربزرگم. بعد از آن هر هفته چند بار همین آش و همین کاسه بود. من هشت سال جنگ را از فاصلهی نزدیک تجربه کردم.
مثل خیلی آدمهای دیگر. جنگ تجربهی بزرگی است که قابل توصیف نیست.
باید آن را زندگی کنید تا دقیقا ماهیتش را بفهمید. وقوع جنگ گاهی وقتها اجتنابناپذیر است. مخصوصا وقتی که حرف از دفاع باشد.
درست مثل ی که از روی دیوار بپرد توی خانهی آدم. باید باهاش دست به یقه شد.
اما بیشتر وقتها قابل پیشگیریست اما باز هم اتفاق میافتد که آن هم دلیلی ندارد به جز کوتاهی آدمها در استفاده از انسانیتشان.
در هر دو صورت، جنگ ماهیت زشتی دارد و هیچ جور نمیشود چهرهی زیبایی برایش متصور شد. من هنوز بعد این همه سال از گل گلایل متنفرم.
گل گلایل من را یاد روزهایی میاندازد که شب قبلش یکی از همکلاسیهایمان کشته میشد و یک شاخه گلایل به جایش روی نیمکت مینشست.
سالی چند بار این اتفاق میافتاد.
این را باید تجربه کرد تا درد و ترسش را فهمید.
سال 61 موشک زدند دو خیابان بالاتر از مدرسه.
مادرم از آن شهر کلاسش را ول کرد و خودش را رساند به من. فکر کرده بود مدرسه را زدهاند.
یک لنگه کفشش توی راه گم شده بود. وقتی رسید و من را پیدا کرد، صورتش پر بود از خاک و اشک.
همان روز ده سال به عمرش اضافه شد.
کمی بعدتر پسر عمویم توی جبهه تیر خورد و رفت. پسر عموی مو فرفریِ خوشش خنده ام. ظرف چند ماه، مادر چهل سالهاش، شد هشتاد ساله.
یا مثلا هر روز صبح چهار نفرمان برای کار و درس میرفتیم چهار نقطهی شهر. آخر شب وقتی دوباره زیر سقف جمع میشدیم، تازه نفسمان آزاد میشد. حبس شدن نفس را باید تجربه کرد تا دردش را فهمید.
جنگ سال 1359 شروع شد.
اما هنوز تمام نشده است.
بعد از چهل سال هنوز جنگ با من است. ترس از دست دادن. ترس از صدای بلند.
ترس از بمب شیمیایی. ترس از نبودن مادر و پدر. ترس از بوی گوگرد و باروت. هر جور که حسابش را میکنم نمیتوانم هیچ جنگی را موجه نشان بدهم.
البته موجه و نه اجتنابپذیر. ترسناکی جنگ در مردن آن نیست. ترسناکی جنگ در زنده ماندن آن است. در سالها حمل کردن رنج آن.
اصولا انسان به حکم انسان بودنش باید تمام تلاشش را برای اجنتاب از جنگ انجام بدهد. اما انسان به حکم همان انسان بودنش از هر موجود دیگری جنگطلبتر است.
جنگ را باید تجربه کرد تا چهرهی زشتش را دید. چهرهی زشت جنگ در میدان جنگ دیده نمیشود. چهرهی زشت آن در صورت بچهها و غیرنظامیان دیده میشود.
برای سالهای متوالی. زشتی بیانتها.
پ.: فهیم عطار من برای تک تک کلمه هات بهت آفرین میگم. و تنها متنی در مورد جنگ بود که تمومش رو تونستم تصور کنم چون سر خودم و خانوادم اومده بود. از ترس از صدای بلند بگیر تا از دست دادن عزیزانم. مرسی برای این متن قشنگت.
لعنت به جنگ و چهره ی کریهش
درباره این سایت